لطافت را نمی فهمند
طراوت رخت بر بسته
دگر پژمرده گلها را نسیم و شبنمی شاداب نتوان کرد
عطش را در کویر قلب ها بنگر
نگه مرموز
سخن چون نیشتر جانسوز
ز اذهان هوس آلوده ای هر روز
بنا بنموده اند داد دلی
افسوس...
که زن در جایگاهش نیست
کدام دامن تواند سیر معراجی دهد امروز
همه شب زنده دارند و ولی سیر شبانگاهی میسر نیست
همه گر کیمیاگر گشته اند امروز
ولی بازار عشق را کیمیاگر نیست
عطش باران
کویری
سوزش جان است
ولیکن سوز عشق در جان شناور نیست
نمی خواهی برون آری
ز زندان هوس های زلیخا و حسادت چاه کنعان
یوسف عشق حقیقی را ...؟!